وقتی وهمی آبی…انگار جماران!

(وقتی این را کشیدم Rated X و وقتی این را  نوشتم Invitation to the blues را گوش می دادم)

 

آهنگها، نغمه ها، سازها….من عالم راگسسته خواستم اما شما پیوسته بخوانید. قشنگ بخوانید، از زشتی زنده و زیبایی ناتمامش…منبسط شوید. من عشق را می ورزم، فقط گاهی که شما بنوازید…ای عزیزترین طولانی های من. که آرزویم آن است که به دراز بکشد آن لحظه که می خوابم و صدای ساکسیفون ها و ترومپت ها بی نقص ترین نغمه های فراموش شدنی را می نوازند… غلیظ…. غلیظ…و شعرها …و ترانه ها…و کلماتی که پایان ندارند..که میلیون ها و میلیون ها بار می شوند و تو می خوانی… و من برف را تو را بیشتر دوست دارم… و شن های تابستان. من که کورم از دیدن نت ها و تو هم کور باش…بخراش، بخراش این جرم چربی که بر پوست این «مردم». بخراش چون اسید، بپاش بر صورت این پرهیزکاری سفید…به صورت «مردان خدا» و خواسته های بزرگ و فشرده شان….باز کن بسته ها را که من پیشنهادی ندارم. تو هم نداشته باش. که من اصول تو را می گرایم بسیار….»متعهد» و «ملتزم» … «عملی»…وقتی چشمها می مکند تصاویر را، گوشهایند که به بیرون راه دارنند. که مجرای انبساطی باشند روح را… روحی که نبود…روحی که نیست… اما تهوعی که هست و صفحه ای که مادلن می گذارد….و «شما را توصیه می کنم» که ناموجه باشید…بد و پر گناه و لرزۀ گور تنهایی…توهمی یک دست و بی حد….اما حال که تو نیستی که بخوانی بر من، صفحه ات و نوارت و ام پی تری ات همخوابۀ خائن تو هستند…که وادارت می کنند کم بخوانی و حفره سیاه دهانت را دریغ می کنند از کلمات و حرف ها… که دست و مضراب و آرشه و دستت را می کنند از سازها…ای کاش بهشتی بود که درخت ها نت میدادند و شاخه ها از بار موسیقی می شکست و در جوی های روان شوپن سرفه می کرد و درختان سایه ای داغ از تصنیف عارف بر آدم می انداختند… که خیسی لزج مهبل حوری های بلند، خشکی صدای تام ویتس باشد بر آهن زنگ زده خواندن … و برای هر کار خوب و بد زخمه ای بزنند بر دو تار، پیرمردان خراسانی… آه…من به آن بهشت مومنم. بله، من رمانتیک می شوم گاهی ای متوسط های من…صبح بخیر…صبح من، شب شما.

.

(وقتی آن را کشیدم Rated X و وقتی این را  نوشتم Invitation to the blues را گوش می دادم)

این نوشته در Uncategorized ارسال شده. این نوشته را نشانه‌گذاری کنید.

بیان دیدگاه